گل پسرا قند عسلاگل پسرا قند عسلا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره
بابا سعیدبابا سعید، تا این لحظه: 40 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره

سه قلو ، قند عسلا گل پسرا

بازیهای مورد علاقه

به ترتیب علاقه مندی 1. سواری بر پشت من بی چاره تا حواستون را پرت چیزی بکنم و یادتون بره. طبق معمول هم اردلان سوار شه دیگه پیاده نمی شه یا مدام داداشهاش را می کشه پایین و جیغ می کشه برای همین نفر آخر اردلان هست. 2. دستهایم را بگیرین و دور من بچرخین و این وسط معمولا ارسلان مهربونم مستمع آزاد هست خودش بینتون می چرخه(آخه دست کم میاد) یا اینکه با ارشیا با یه دست می گیرمش آخه اردلان باید محکم دستم را بگیره و اگه یکم شل بگیرم می ایسته و دو دستی دستم را محکم میاره توی دستش مطئن که شد بعد حرکت می کنه. 3. علاقه زیادی دارین که گردنم را از پشت بغل کنین برای همین من هیچ وقت نمی تونم به جایی تکیه کنم . 4. خیلی دوست دارین دنبالتون کنم اما هر کا...
30 دی 1393

بدون عنوان

به ترتیب تولد می گم. ارشیا ؛ خیلی تیز و فرز هست و اداهایی از خودش در میاره که همه را می خندونه . تند تند می دوه و می خنده و گاهی هم به ارسلان زور می گه . از داداشهاش جدی تر هست و زودتر بهش بر می خوره (موقع قهر کردن می ایسته و سرش را می گذاره روی زمین ، خیلی هم راحت هست) و البته حرف گوش کن. تنهایی را اصلا دوست نداره (یه بار که توی اتاق بابا با کامپیوتر موسیقی کودکانه پخش می شد نمی دونم چی نظر داداشهاش را جلب کرد که آمدن بیرون ، ارشیا هم صدا زد و دستش را برد بالا و به علامت بیا مچ دست را تکون می داد وقتی آمدن خیلی خوشحال دوباره مشغول رقصیدن شد) غذا خوردنش بهتره . هم بیشتر می خوره هم کم زحمت تر. خانواده دو...
30 دی 1393

محروم

شیر خشک که درست می کردم مثل همیشه چشمم به قوطیش بود که نوشته بود  برای کودکان محروم از شیر مادر  مثل همیشه دلم گرفت با خودم گفتم  محروم از آغوش مادر محروم از گردش روزانه با مادر محروم از پارک رفتن هر روزه محروم از مسافرت محروم از خرید با مادر محروم از اسباب بازیهای خطرناک محروم از بودن هر لحظه کنار مادر محروم از خوابیدن و بیدار شدن در آغوش مادر محروم از مهمونی های خونه دیگران به غیر از پدر و مادر هامون محروم از ... خیلی دلم گرفت . دلم سوخت برای طفلای معصومم. بیشتر دلم می گیره اگه به نبودن یکیشون  حتی  فکر کنم. خونه سوت و کور میشه وقتی یکی بیداره و بقیه خوابن. و...
28 دی 1393

این همه کنجکاوی

ارسلان خیلی خیلی کنجکاوه. دو روز پیش کامیونش را گذاشت جلوی در ورودی و در را برای اولین بار به تنهایی باز کرد اما عقلش نکشید بیاد پایین و کامیون را کنار بگذاره بره بیرون ؛ آخه خیلی عجوله همونطوری می خواست بره بیرون. دیروز توی آشپزخونه خیلی شیطنت کردن منم همه را بیرون کردم یه دقیقه بعد دیدم صدای گرییه اردلان میاد دویدم که نکنه باز دستش لای دری مونده باشه(البته همه درها بسته هست یا کاملا باز و جلوش چیزی گذاشتم تا شیطون گولشون نزنه) دیدم اردلان گریه اش برای اینه که ارشیا و ارسلان کامیون گذاشتن و رفتن اونطرف دیوار دفاعی و اردلان تنها مونده(دیواری از مبلهای که به پشت گذاشتیم تا دسترسی بچه ها را به بخاری مثلا غیر ممکن کنیم ) فیلمش را هم سر...
28 دی 1393

بچه ها مادرشون را عاشق می کنن

میگن مادر عاشق بچه هاش هست . یه عشق بدون توقع و ناب . اما نمی گن چطور . می گن خدا این عشق را توی قلب مادرها می گذاره اما من می گم بچه ها هستن که کاملش می کنن. (به ترتیب تولد) وقتی ارشیا با دیدنم ذوق می کنه و چشماش برق می زنه به سرعت خودش را می رسونه. وقتی که دوست نداره به کسی جز خودش توجه کنم و من را فقط برای خودش می خواد. وقتی که اردلان محکم گردنم را بغل می کنه و وقتی که گریه می کنه  و فقط توی بغل من آروم می شه حتی باباش را هم قبول نداره. وقتی ارسلان تنها در آغوش من پناه می گیره و گردنم را بغل می کنه و سرش را روی شونم می گذاره. وقتی بی دلیل من را می بوسه و هر بار سعی می کنه محکمتر ببوسه. وقتی حتی من را با بابا هم در حد کن...
27 دی 1393

تجربیات جدید

شما خیلی فهمیده شدین و بلا. از هیچ کس هم حساب نمی برین جز عمو داوود. جدیدا سعی می کنین درهایی که باز می کنین به همون شکل ببندین. یعنی دستگیره را می گیرین و عقب میاین تا در را ببندین. البته ارشیا هنوز دستش به دستگیره نمیرسه. چند روز پیش هم کامیونتون را گذاشتین جلوی در ورودی و با همکاری هم در را باز کردین اما نتونستین بیرون برین. هنوز کار داره وقتی میریم بیرون که حسابی باباتون را هلاک می کنین . آخه سعی می کنه بیشتر کمک باشه و من کمتر خسته بشم. ولی من به یه چیزایی خو گرفتم مثل خستگی و کم خوابی و دندان درد و بدن درد و جدیدا خواب رفتن دست راستم که همشون فدای یه لبخندتون. امروز من رفتم دندانپزشکی و بابا از شما نگهداری کردن. وقتی...
27 دی 1393

پروژه تعطیل

راستش من از شنبه شب رفتم خونه مامانم چون یکشنبه روز نذرشون برای سلامتی بچه ها بود که در بارداریم نذر کرده بودن. خوب این ایام جشن زیاده و مولودی هم خوندن ، من همش فکر می کردم چطور جلوی قر دادن بچه ها را بگیرم مامانم هم می خندید و می گفت اشکال نداره . نتیجه این شد که بچه ها نیم ساعت قبل از مراسم خوابیدن که من حاضر بشم بعد از پذیرایی آخر مراسم هم بیدار شدن و مقدار کمی از مولودی را گوش کردن و اینقدر متعجب بودن که حتی نمی خندیدن و دست هم نمی زدن فقط خانوما را نگاه می کردن و شوکه شده بودن. با خودم گفتم از دوشنبه پروژه را جدی تر اجرا کنم که به خاطر بچه ها و اسرار مامانم و اینکه روزها همسرم از شهر بیرون بود و نگران ما نباشه چند روزی موندیم و متوج...
25 دی 1393

پیشرفت پروژه

علارقم وقفه ای که پیش آمد بچم خیلی پیشرفت کرده. من جمعه و شنبه به خاطر کار اداری خونه مامانم بودم و اونجا نمی شد ارسلان را باز بگذارم. روز یکشنبه هم که قرار بود ارشیا را ببریم خونه مامانه ؛  مامانه کمر درد بودن و موکول شد به چهارشنبه منم توی این روزها بی خیال شده بودم چون واقعا حریف سه تا بچه نمی شم . دیروز ارسلان جیش داشت پوشک هم بود و منم توی آشپزخونه بودم اما به مدت واقعا کوتاه. آمدم بیرون ؛ چشمتون روز بد نبینه. ارسلان توی پوشکش اذیت بود ، درش آورده بود و جیش کوچیک و بزرگ و ... خوشبختانه اردلان هنوز ندیده بود خودش هم دست نزده بود . خواستم دعواش کنم ترسیدم لج کنه سریع گذاشتمش روی قصری و بهش داشتم با روی خوش و مهربونی...
18 دی 1393